کوچه‌پس‌کوچه‌های ذهن من – سال‌ها دل‌شوره

مژده مواجی – آلمان

مادر دخترک را از مهدکودک به خانه آورد. دخترک تا وارد خانه شد، با صدای بلند برادرش را صدا زد. او به اتاقش دوید و با برادرش، که تازه از مدرسه به خانه آمده بود، مشغول بازی شد. مادر به آشپزخانه رفت و بساط چای را مهیا کرد و برای بچه‌هایش میوه پوست کَند. بشقاب میوه را به بچه‌هایش داد و خودش با لیوان چای در کنار چمدانش شروع به جمع‌وجورکردن وسایل برای مسافرت شد. قرار بود همگی در تعطیلات عید پاک آلمان که مصادف با عید نوروز بود، به ایران مسافرت کنند، دیداری با خانواده و دوستان داشته باشند و آنجا در حال‌وهوای عید در کنار هم باشند. وسایل را که در چمدان می‌چید، صدای دوستش توی سرش پیچید. او را چند روز پیش بیرون دیده بود: «چطور جرئت می‌کنی ایران بروی؟ اخبار را نشنیده‌ای؟ آمریکا می‌خواهد ایام عید به ایران حمله کند.»

ضربان قلبش تند شد. به وسایلش نگاه کرد: «این‌همه پرواز هر روز می‌رود و می‌آید. ما هم یکی از آن‌ها.»

روی مبل نشست و به عزیزانش در ایران فکر کرد. چایش را کم‌کم نوشید. چای دوم را هم ریخت و نوشید. بلند شد، نگاهی به چمدان‌ها انداخت، دل به دریا زد و با کمی وسواس به چیدن وسایلش ادامه داد.

* * * *

دخترک بزرگ شد و به مدرسه رفت. در یکی از آخرین روزهای سال تحصیلی از مدرسه به خانه آمد و چمدان کوچکش را دید که گوشه‌ای از اتاقش گذاشته شده بود. هنوز لب به غذایش نزده، به سراغ چمدان چهارچرخش رفت. خندان گفت: «هوراااااا. خودم چمدانم را می‌کشم.»

برای تعطیلات برنامۀ سفر به ایران را ریخته بودند. ناهار که خوردند، مشغول بستن چمدان شدند. تلفن زنگ زد. دوستی در آن طرف خط بود و تا شنید که مسافرت ایران در پیش رو است، مکثی کرد و تُن صدایش آرام شد: «چقدر عالی که به ایران سفر می‌کنید. ولی خوب فکرش را کرده‌اید؟ از اخبار بوی جنگ می‌آید. برای ایران نقشه ریخته‌اند.»

قطع تلفن با خودش دل‌شوره آورد: «واقعاً اتفاقی پیش خواهد آمد؟» چمدان‌بستن را فعلاً گذاشت کنار. بچه‌هایش را صدا زد تا با هم به پارک بروند. فکر کرد فردا با حوصله چمدان‌ها را می‌بندند.‌

* * * *

دختر و برادرش به دانشگاه رفتند. تعطیلات بهاری دانشگاهی‌ شروع شد. تعطیلات با خود شوق سفررفتن را می‌آورد، مسافرت به ایران؛ سفری که با بقیۀ سفرها متفاوت است. بیشتر دیدار دارد تا تفریح. همگی چمدان‌های خود را برداشتند تا مشغول چیدن وسایلشان شوند. دختر جوان درِ کمد لباس‌هایش را باز کرد، لباس‌های بهاری را در آورد، آهی کشید و با صدای بلند و لرزان طوری‌که بقیه بشنوند، گفت: «امروز هم‌کلاسی‌ام تعجب کرد که ما قرار است به ایران سفر کنیم. می‌گفت از خاورمیانه آتش می‌بارد. هر لحظه امکان دارد بعد از عید فطر جنگ به ایران کشیده شود.» برادرش جواب داد: «دلشورۀ همیشگی!»‎

ارسال دیدگاه